سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای خدا

و نادی اصحابُ الجنّه، اصحابَ النّار، ان:
قد وَجَدنا ما وَعَدَ ربُنا، حقّا
هل وَجَدتُم ما وَعَدَ ربُکم، حقّا؟
قالو نَعَم!
فاذّنَ مؤذن بینهم ان: لعنه الله علی الکافرین!

اعراف 44


نوشته شده در سه شنبه 90/2/27ساعت 5:3 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

هر چه شد بین " در" و " دیوار" شد...


نوشته شده در شنبه 90/2/17ساعت 12:52 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

این که در کوچه و خیابان های بحرین، شرطه های آل خلیفه بریزند و یک مشت جوان مسلمان را به جرم دفاع از حق خود و قیام در برابر ظلم، بزندند، بگیرند و به زندان بیندازند، برای ما که فعلا دست بسته ی مصالح و دیپلماسی و این حرف ها هسیتم، جای فقط تاسف دارد؛ که غیر از این کاری از دستمان بر نمی آید و این که آل سعود و پادشاهان بد ترکیب وهابی؛ همان ها که پشت جلد قرآن های اهدایی خود به زائران بیت الله الحرام، حک می کنند: خادمان حرفین شریفین، به مردم مسلمان یک کشور دیگر حمله کنند و  شرطه هایشان قرآن های اهدایی خادم الحرمین را به آتش بکشند، جای تأسف و تعجب دارد. ولی این که در ورزشگاه آزادی خودمان، که همه آزادند برای هرگونه ابراز عقیده و نظر، و از شیر سماور گرفته تا بقیه ی اعضای قوری و کتری را، نثار هر کس که خواستند می کنند و چون ورزشگاه آزادی است، پس همه از همه جهت آزادند و کسی به کسی نیست. حالا در این خانه که امن است برای همه، حتی برای اراذل و اوباش (شما به ادبیات ورزشی بخوانید: تماشاگرنماها) و آزدای از سر تا پای ورزشگاه، موج مکزیکی می زند برای حضرت فیفا، و مسئولین محترم فدراسیون خوش رقصی می کنند برای اربابان خود تا مبادا چهره ی مقدس فوتبال خدشه ای بردارد،

عده ای جوان دانشجو و عزادار حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها برای این که از نگاه دوربین های از همه جا بی خبر ورزشگاه، به چشم های از خدا بی خبر این دنیای غفلت زده بگویند که در کشور همسایه ی ما، ناموس شیعه، به جرم دفاع از حیثیت و دین خود، امنیت ندارد از دست سگ های پست سعودی و فریاد بزنند که: ای همه ی دنیای خواب آلوده ی ورزش! آل سعود و آل خلیفه برای دم تکان دادن به ارباب سیاهشان در کاخ سفید، دختر شعیه که ناموس من و توی مسلمان هم هست را به وحشیانه ترین صورت شکنجه می دهند و بگویند ...

که ناگهان نه شرطه های آل سعود و آل خلیفه، نیروی انتظامی جمهوری اسلامی با تمام توان می ریزند، می گیرند و می زنند این بچه های حضرت زهرا را و انگار دنیا قسم خورده هر که دم از فاطمه می زند را بزند. بد زده بودند این دانشجوهای بی گناه را به جرم این که  چرا صدایتان بلند است مگر نمی بنید که حضرت فیفا خواب است و جریمه می کند فدراسیون را اگر خواب نازش ترک بردارد!.

جای تأسف است یا تعجب؟ نمیدانم!

اگر این آقایان محترم فوتبالی جزء این مملکت به شمار می روند و با اصول نظام جمهوری اسلامی هماهنگ هستند که هر چه سریعترجواب قانع کننده ای آماده کنند برای افکار عمومی! و این که فیفا تهدید کرده بود که در صورت شعار بر علیه آل خلیفه و آل سعود، فدراسیون را جریمه خواهد کرد، مضحک ترین پاسخی بود که می شد برای این رفتارهای غیر انسانی داد که دادید و ما هم خندیم ، حالا منتظر جواب منطقی هستیم.

و اگر هم سیاست خارجی شما را امثال فیفا تعیین می کند و از همان جا ابلاغ می شود که مثلا قبل از فلان بازی، همه ی آبی ها و قرمزها به احترام کشته های سونامی ژاپن که به قهر طبعیت کشته شده اند، باید یک دقیقه سکوت کنند و همان می کنید که نوشته اند. ولی در مقابل ظلم به مسلمانان مظلوم که صورتشان کبود شده با پنجه ی پلید مغیره های زمان، حق ندارید حرفی بزنید! لااقل همان یک دقیقه سکوت می کردید و فریاد ما را خفه نمی کردید که ما هم جزء همین مردم هستیم و سهم ما از آزادی در ورزشگاه آزادی، کمتر از آن اراذل و اوباش (بازهم بخوانید تماشاگر نماها) نیست که همه ی غم و غصه ی روز، هفته، ماه، سال و عمرشان این است که قرمز به آبی بزند یا آبی به قرمز که همه می دانند همه بازی است و به بازی گرفته اند همه چیزمان را. جرم ما فقط این است که بازی نخورده ایم پس لطفا سهم ما از آزدای را به حساب فیفا واریز نکنید!

و اما ستارگان بی فروغ فوتبال چقدر از شعور و فهم سیاسی بهرمند هستند که روشنفکر مأبانه افاضه می کنند: فوتبال را سیاسی نکیند! اصلا این جمله از کجایشان خارج می شود؟ من نمی دانم! اگر تکلم کرده بودند این الفاظ را لااقل کمی تعقل هم خوب بود می کردند قبلش. مثلا یک توپ را در یک زمین چمن قرار دادن و چند نفر دنبال آن دویدن و یک و ساعت و نیم  خلقی را سرکار گذاشتن خیلی عمل مقدسی ست؟! که اگر سیاسی بشود از قداستش کاسته شود؟! و اصلا فوتبال را سیاسی نکنید یعنی اگر سیاسی شود بد است یا خوب آقای سرمربی؟! فوتبال را سیاسی نکنید، اگر به این معنی نیست که کاری با ما نداشته باشید و بگذارید سرمان در آخور مستطیلی خودمان باشد، بگویید به چه معناست؟ مربی! اگر یک بار تاریخچه ی فوتبال را خوانده بودید، می دانستید که روباه پیر استعمار، اصلا فوتبال را سیاسی فوتبال کرد تا امثال توئی را سرگرم خودت کند و دین، دنیا و حیثیت و همه چیزت را در آن زمین مستطیل به بازی بگیرد. آقای سرمربی فوتبال سیاسی هست چه تو بدانی و چه ندانی!



 


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/15ساعت 5:41 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

هنوز ساعاتی از حضور 40 میلیونی مردم در انتخابات ریاست جمهوری 1388 نگذشته بود که دشمن با برنامه ریزی، طعم شیرین این حماسه ی عظیم را در کاممان تلخ کرد و همان شد که شد؛عده ای شدند سران فتنه، عده ای چشمان فتنه ، عده ای دستان فتنه، عده ای پاهای فتنه و عده ای …

آمده بودند تا به خیال خودشان کار نظام را یک سره کنند، آمده بودند برای حدف اصل ولایت فقیه از قانون اساسی! شتر در خواب بیند پنبه دانه… شتر هم نبودند قورباغه های بی چاره! سر و صدایشان که کمی بالا گرفت و آرامش کرانه ی آرام ایران اسلامی مان را که کمی که به تلاطم انداختند، آمدند مردم، درست همان هنگام که باید می آمدند و طوفان کردند که معجزه ای شد به نام 9 دی و نقش بر آب کرد نقشه های اربابان سیاه کاخ های سفید را.

آن دست قدرت الاهی که در روز 9 دی 1388 تجلی کرد و همه ی اعضای فتنه را برای همیشه سپرد به تاریخ  و  چیزی باقی نگذاشت از آنان جز خاطراتی نفرت زده، هنوز هم هست آن یدالله، که به اشاره ی کن فیکون می کند. باید بترسند از این دست الاهی که صدا ندارد. با "آل علی" هر که در افتاد ور افتاد و "سید علی" آقاترین سید آل علی ست. بترسید از این دست خدایی که بر سر ملت است که با اشاره ای طوفان می کند به اذن خدا. روی سخنم با پیروان ظاله و مضلِّ کوروش است و ایران پرستان پَست؛ ای دجاله های پلید غرور و نیرنگ! اگر دین ندارید لااقل کمی شعور سیاسی داشته باشید و بخوانید و ببیند عاقبت آنان را که در مقابل ولی خدا ایستادند و شکستند برای همیشه. دست بردارید از احمدی نژاد ما! رها کنید عزیز ما را!

ما اشتباه نکرده ایم که به احمدی نژاد رأی داده ایم. ما با افتخار خدمت کردیم در ستاد احمدی نژاد که سرباز ولایت هست و فرزند ملت و پشیمان نشدیم وقتی بعد از ماه ها کار شبانه روزی در ستاد، حتی کسی از ما تشکر هم نکرد و تحمل کردیم وقتی دیدیم بعد از انتخابات بعضاً عده ای نالایق در پست های حساس ظاهر شده اند.

احمدی نژاد از جنس ما بود و هست. احمدی نژاد مال ماست؛ ما، یعنی مادر شهیدان زین الدین که در نمازشب از خدا می خواست پیروزی احمدی نژاد را در انتخابات و در نجواهایش با مهدی برای محمود دعا می کرد. ما، یعنی مادر شهید رضایی که آش رشته نذر کرده بود برای انتخاب شدن احمدی نژاد. ما، یعنی آن دختر 8 ساله که نمی توانست رأی بدهد، اما گوشواره ی کوچکش را وقف ستاد احمدی نژاد کرد. ما، یعنی صدها کارگر ساختمانی که دستمزد چند روزشان را صرف پوسترهای احمدی نژاد کردند. ما، یعنی آن راننده ی تاکسی که عکس احمدی نژاد را به شیشه ی عقب زده بود و مجانی مسافر جابه جا می کرد تا کاری کرده باشد برای احمدی نژاد. ما، یعنی ملت. ما، یعنی ما همه سربازان خامنه ای هستیم که رأی دادیم به احمدی نژاد و حالا هم ما همه گوش به فرمان خامنه ای هستیم.

ای همه ی مریدان آقای مکتب ایرانی که دندان تیز کرده اید برای احمدی نژاد، احمدی نژاد برای ما تبدیل به یک عقیده شده است، ما به این راحتی ها دست از عقیده امان بر نمی داریم.

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/7ساعت 10:13 صبح توسط هادی نظرات ( ) |


اِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ

وَ اِذَا النُّجُومُ انکَدَرَتْ 

وَ اِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ 

وَ اِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ 

وَ اِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ    

وَ اِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ  

وَ اِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ

آن گاه از آیات القرمزی سوال می شود که به کدامین گناه کشته شدی؟

آن گاه آل خلیفه و آل سعود با پوزه در آتش خشم خدا جاودان خواهند شد.

آن گاه که انتقام سیلی های به ناحق زده شده را می گیرند، من چنان بر صورت حمد بن عیسی آل خلیفه خواهم زد که صدای آن گوش های جهنمیان را کر کند. من جهنمی باشم یا بهشتی، عمال آل خلیفه و سربازان آل سعود را بی نصیب نخوام گذاشت از آن سیلی.ولی نه آیات! نه خواهرم! من صبر ندارم. ماجرای شهادت تو چنان آتش زده تمام وجودم را وقتی شنیدم لحظه ی شهادت صورتت کبود بوده از اثر پنجه ی یک نامردِ نامحرم که تابِ تحمل ندارم، نمی توانم تا قیامت صبر کنم. خدا هم صبر نمی کند.تو از آن زن یهودی که کمتر نیستی و ای کاش فقط خلخال از پایت در آوررده بودند تا من از غصه دق می کردم و راحت می شدم.حالا تو بگو چه کنم با این غم عظمی؟! چه کنم؟! مرثیه ی شهادتت از آن روضه هایی ست که نمی شود خواند و فقط باید سوخت و آتش گرفت. نفرین به تمام خلیفه های به ناحق و آل شان که نامردند و بد سیلی می زنند و بد دشنام می دهند، ما یک بار از این سیلی ها خورده ایم 1400 پیش وقتی در کوچه به مادرمان ناسزا گفتند، 1400سال است صورتمان کبود است. صورتت کبود بود خواهر! وقت شهادت و شاید دست و پهلویت شکسته!

آیات! حالا که شعر برایت بال شد و پرواز کردی تا آن جا که دیگر دست هیچ نامحرمی به آستان قدسی ات نخواهد رسید و حالا که از آسمان بهشت نظاره گر بحرین شده ای، همان جا برای زینب کبری مرثیه مظلومیت بحرین را بخوان؛ بگو سیلی چقدر درد دارد، گرچه ام المصائب خودش خوب می داند، شعرهایت دل زینب را که بلرزاند،تمام است کار حمد بن عیسی آل خلیفه. و همین میدان لؤلو جهنم آل سعود و آل خلیفه خواهد شد. بگو زینب دعا کند تا زودتر بیاید منقتمِ سیلی های به ناحق زده شده.

آیات! خواهرم! ای آیه ی پاکی، آیه ی مظلومیت، آیه ی سیلی، آیه ی خون! قسم به آیات قرآن! قسم به عصمت چشمانت! قسم به خون پاکت! انتقام سختی خواهیم گرفت از این خاندان کثیف و نجس و مطمئن باش که؛ ما اگر از صدام بگذریم از آل سعود نخواهیم گذشت و  اگر از آل سعود بگذریم از آل خلیفه نخواهیم گذشت.

 


نوشته شده در جمعه 90/2/2ساعت 7:12 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

 

چند روز پیش ابوفلاح؛ پدر فاطمه ی چهارساله در خیابان منتهی به میدان لؤلو که حالا حتی اثری هم از آن نمانده است، با گلوله ی سرباز سعودی چنان غریبانه کشته شد که حتی خبر شهادتش هم به گوش فاطمه نرسید. مادر ابوفلاح هنوز هم منتظر آمدن فرزندش است و وقتی دلش می گیرد با قاب عکس سیدی نجوا می کند ساله هاست روی طاقچه، کنار قرآن، زینت خانه اشان شده. پیرزن شب ها که فاطمه بی تاب می شود از نبود پدر، برایش قصه ی ماه می گوید و عکس پدر را نشانش می دهد که از گوشه ی قاب آن سید مهربان، دارد لبخند می زند به فاطمه و فاطمه یادش می آید روزی را که پدر او را بغل گرفته بود، کنار قاب آن سید و به او یاد می داد که بگوید" بالدم، بالروح نفدیک یا امام". پدر می گفت: بابای ماست خامنه ای!

مادر بزرگ هر شب برای نوه اش قصه ی صبح می گوید. او به فاطمه قول داده است که پدر بر می گردد و باز برایش لباس می خرد و عروسک، ولی خود پیرزن هم  نمی داند که حالا مادر شهید است؛ شهید گمنام و فاطمه، دختر شهید گمنام.

مجاهد بحرینی در کوچه و خیابان های منامه به دست سرباز سعودی کشته می شود، غریبانه! به جرم این که نقش پلاک گردنش یاعلی است و اینان کینه ی دیرینه دارند با علی، کینه ی بدر و احد و خندق، صفین و جمل و نهروان!

فاطمه! شرمنده ام دست های مرا روزگار بسته است که بین  من  و صف مبارزه در بحرین جدایی انداخته است و یاد قصه های قدیمی و بغض های کهنه راحتم نمی گذارد. قصه ی من با آل سعود و آل خلیفه، قصه ی پدر کشته گی است و هم مادر!

مادر، مادر، مادر!

چقدر این روزها بحرین شبیه فاطمیه است و بوی کوچه های تنگ مدینه را می دهد؛ تنهایی، غریبی، بی کسی و بوی این بیت را که:

یک مرد نبود تا که بگوید: نامرد!     این زن که تو می زنی، ناموس خداست 

فاطمه جان دست های کوچکت را بالا بیاور و یک آه بکش از آن سینه ی آتش گرفته، تا بلرزاند ستون های مسجد الحرام را و ویران کند کاخ های سفید و سیاه جهان را.

فاطمه جان! غصه نخور اگر شبکه های رسانه ای شرق و غرب، صدای آه تو را نمی شوند و خود را به کری و کوری می زنند، خدا که می بنید و می شنود صدای بغض تو را! اشک تو نبأ عظیمی است که خبر از آمدن خورشید می دهد و فریادی ست که وظیفه ی مخابره ی آن را خود خدا به عهده گرفته است؛ خبرنگار آه مظلوم خداست و رسانه ی خدا فوق همه ی رسانه هاست.

فاطمه جان! قصه های مادر بزرگ همه اش راستِ راست است و پدر خواهد آمد با لشکری از شهیدان در سپاه حضرت خورشید و ان شاء الله به فرمانده هی حضرت ماه، همان سید در قاب که با تو مهربان است ولی اگر اذن خدا باشد و موعدش برسد با آل سعود و آل خلیفه و کاخ های همه ی مستکبران عالم همان می کند که دست حیدر با قلعه ی خیبر و ساکنانش کرد و وعده ی خدا نزدیک است.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 4:3 عصر توسط هادی نظرات ( ) |


نفس نفس زنان رسید مسجد؛

گفت: بابا... ما... ماا... ما... ماادر

مرد از هوش رفت!

 


نوشته شده در یکشنبه 90/1/28ساعت 1:25 صبح توسط هادی نظرات ( ) |


حمید بقایی؛ معاون رئیس جمهور و رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری در گفت‌وگو با خبرنگار فارس درباره صدور حکم دادگاه استیناف الواح هخامنشی در آمریکا اظهار داشت: دادگاه هفتم استیناف روز سه‌شنبه (نهم فروردین) در آمریکا تشکیل شده و رأی بر این داده‌اند که این الواح هخامنشی، آثار فرهنگی محسوب می‌‌شوند و قابل "توقیف " نیستند. 
وی در ادامه افزود: سازمان میراث فرهنگی و گردشگری طی سال‌های گذشته موضوع بازگشت الواح ایرانی را با جدیت در دست پیگیری داشت به طوری‌که نماینده ویژه و وکیل زبده‌ای را به این منظور به کار گرفته بود که خوشبختانه با این حکم دادگاه، این پرونده نیز بسته می‌شود و الواح به وطن بازمی‌گردند. 
به گفته رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری رقمی حدود 500 هزار دلار طی 2 تا 3 سال اخیر برای پیگیری این موضوع توسط ایران هزینه شده است. 
معاون رئیس‌جمهور صدور حکم دادگاه برای رفع توقیف الواح را یک پیروزی بزرگ برای ملت ایران توصیف کرد و گفت: با توجه به اینکه صهیونیست‌ها به دنبال این بوده‌اند که با توقیف این الواح و حراج آن به نفع خود عمل کنند، با رفع توقیف الواح پیروزی بزرگی نصیب ملت ایران شده است که این پیروزی را به تمام ملت ایران و دوستداران میراث فرهنگی تبریک می‌گویم. 

1. من به عنوان یک ایرانی اظهارات رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری توهین به خودم می دانم چون شأن خودم را از الواح پوسیده ی هخامنشی خیلی بالاتر می دانم که رفع توقیف از آن برایم پیروزی بزرگ باشد.

2. رفع توقیف الواح هخامنشی برای منِ پیروزی بزرگ نیست. حتی پیروزی هم نیست. استقلال هم نیست. استقلال ما در تبعیت از اسلام است و پیروزی ما، موفقیت در صدور انقلاب. حتی ارزش تراکتور سازی تبریز هم بیشتر از لوح هخامنشی است، تراکتور لااقل شخم می زند زمین را، لوح هخامنشی بیل هم نمی تواند بزند چه برسد به شخم!

3. صرف 500هزار دلار فقط طی 3،2 سال اخیر از بیت المال مسلمین برای پیگیری موضوع الواح دوره ی آتش پرستی برای من شکست بزرگ است. ما به مردی از جنس مردم رأی داده ایم؛ مردم مسلمان، نه از جنس پادشاهان هخامنشی. جنس مردم که عوض نشده! جنس آن مرد را نمی دانم! جنس میراث فرهنگی از اول هم خراب بود، شکسته بود کاسه های گِلی آن و زنگ زده بود ظروف فلزی اش!

4. میراث فرهنگی ما حاج احمد متوسلیان است که بعد از سی سال از ربوده شدنش توسط رژیم صهونسیتی هنوز حتی یک خبر از ایشان به ملت ایران نداده اید، آزادی اش پیش کش! خود صهیونسیت ها هم از رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری بیشتر می فهمند ارزش حاج احمد را  وگرنه همراه الواح پوسیده ی بی ارزش، خبری هم از چهار دیپلمات ایرانی منتشر می کردند.

5. وقتی قرار شد حاج احمد متوسلیان مسئول صدور فرهنگ انقلاب باشد به لبنان, حمید بقایی درس های ابتدایی مکتب ایرانی را می خو اند که حالا بعد از سی سال بیت المال مسلمین را به جای مصرف در حفظ ارزش های انقلاب، در بازگرداندن یادگاری های دوران جهالت ایرانی هزینه می کند. منشور کوروش، تخت جمشید و هر آن چه در موزه ها از کاسه و کوزه انبار کرده اید برای ما به اندازه ی یک قطره از آب قمقمه ی یک شهید گمنام نمی ارزد.

6. من به عنوان یک ایرانی در بیت المالی که مجید بقایی برای بقای مکتب ایرانی هزینه می کند سهمی دارم و مطمئناً در روز موعود در کنار پدر حاج احمد متوسلیان از او نخواهم گذشت اگر سهم ما از میراث فرهنگی مان را هزینه ی پرونده حاج احمد نکند!

7. حمید بقایی هیچ ارتباطی با سردار شهید مجید بقایی ندارد. مجید بقایی رفت تا انقلاب باقی بماند. حمید بقایی آمده است تا به مکتب پوسیده و فانی هخامنشی بقا ببخشد؛ کاری که خود کوروش هم نتوانست بکند و البته حمید بقایی هم نخواهد توانست و البته تر این که تا انقلاب باقی ست حاج احمد متوسلیان و مجید بقایی هم باقی خواهند ماند و مکتب ایرانی بدون اسلام محکوم به فناست که این وعده ی الاهی ست: کلُّ مَن علیها فانٍ و یَبقی وجهُ ربِّک ذوالجال و الاکرام!



 


نوشته شده در شنبه 90/1/13ساعت 3:5 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

لاغر اندام، خوش تیپ، خوش سیما، محجوب و فوق العاده با استعداد.

بیست روز قبل از آخر ترم مرخصی می گرفت می رفت تهران می خوند  واسه امتحان، هنوز نتیجه رو نگرفته بر می گشت منطقه.

از دانشگاهشون زنگ زدن به من.

پرسید: سید محمدو می شناسی؟

گفتم: بله.

گفت: دانشجوی ماست.

گفتم: خب؟

گفت: دانشجوی پزشکیه.

گفتم: می دونم.

گفت: دانشجوی ممتازیه با این که کلاس ها رو شرکت نمی کنه ولی همون بیست روزی که میاد می خونه نمره هاش ممتازه.

گفتم: می دونم.

گفت: ولی نمی دونید که ایشون ضریب هوشی فوق العاده ای داره و اگه بیاد این جا و بچسبه به درسش، آینده یکی از نوادر پزشکی ایران می شه. ما بهش می گیم قبول نمی کنه شما که اون جا نیرو کم ندارید، این یه نفرو بفرستید بیاد سر درسش؛ حیفه! با این استعداد اگه درس بخونه سرونشتش تو سرنوشت پزشکی ایران تأثیر داره.

به بچه ها گفتم سید محمدو پیداش کردن، اومد. گفتم وسایلتو جمع کن باید بری! خوشحال شد، فکر کرد می خوام بفرستمش خط.

پرسید: کدوم خط؟

گفتم: خط نه، 021 (تهران)

ناراحت شد گفت: چرا؟

گفتم که از دانشگاه تماس گرفتن

گفت: نه، من نمی رم.

گفتم: تو که نمی خواستی ادامه بدی برای چی چهار ساله داری پزشکی می خونی؟ خب از اول نمی رفتی!

گفت: داداشم پزشکن، مادرم گفته اگه تو هم پزشک نشی ازت راضی نمی شم، رفتم که راضی بشه چون می دونستم بدون رضایت مادرم به آرزوم نمی رسم!

هر چی بحث کردم دیدم فایده ای نداره.

گفتم: سید تو مقلد کی هستی؟

گفت: امام

گفتم: امام گفته جنگ واجب کفائیه، من فرمانده ی تو هستم نیرو نمی خوام برگرد برو سر درست!

دیگه چیزی نگفت، رفت.

چند روز بعد بچه ها داشتن می رفتن برای خط؛ کنار ستون ایستاده بودم دیدم داره میاد، کلاه اورکتشو کشیده بود روی سرش. منو که دید صورتش رو برگردوند که نبینمش.

رفتم جلو گفتم: سید این جا چیکار می کنی؟! مگه نگفتم برو تهران!

گفت: حاجی شما مقلد کی هستی؟

گفتم: امام.

گفت: امام می گه جنگ واجب کفائیه؛ اون روز شما  منو نمی خواستی ولی گردان عمار نیرو می خواست، رفتم عمار.

گفتم: سید به سرنوشتت پشت پا نزن، توی دانشگاه موفق تری برو درست رو بخون!

گفت: سرنوشت من فردا توی این صحرا رقم می خوره!

فردا رفتم جلو از بچه ها سراغ سید رو گرفتم، گفتن توی اون سنگره رفتم ببینمش؛ سنگر با خاک یکی شده بود.

پرسیدم: سید کو؟ گفتن: بعد از شروع عملیات اولین نفری بود که شهید شد. 

صداش تو گوشم تکرار شد: سرنوشت من فردا توی این صحرا رقم می خوره!


 


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/11ساعت 9:52 عصر توسط هادی نظرات ( ) |

با خودم عهد کرده ام در این صفحه ننویسم جز برای خدا! این روز ها فکر می کنم به دل ام نزدیک تر شده ام. برگشته ام به چهارده سالگی ام چهارده سالگی من زیاد معصومانه نبوده ولی چهارده سالگی دل ام چرا؛ معصوم، مظلوم، محجوب، غریب و تنهای تنهای تنها. بی چاره دل ام!خدا تو می دانی!به حال دلم رحم کن / یا دلیل المتحیرین


 


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/11ساعت 10:54 صبح توسط هادی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9      >

Design By : Pichak